ایلیا جونمایلیا جونم، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

ایلیا جون هدیه آسمونی

پاییز و ایلیا جون

رفته رفته تابستان را پشت سر گذاشتیم و به فرا رسیدن پاییز نزدیک شدیم پاییزت مبارک قشنگم... ماه مهر فرا رسیده و خوشگل مامانی بخاطر اینکه 3 ماه مونده بری تو 6 سال نمیتونی بری پیش دبستانی اما واسه علاقه ای که به محیط مدرسه نشون میدی و واسه اماده شدن برای پیش دبستانی بردمت مهد برات لباس فرم گرفتیم و لوازم تحریرو کیفو کفشو غیره... واااااااااااای چقد ذوق داشتی واسه رفتن به مهد لحظه شماری میکردی دیگه انتظار به سر رسید اول مهر صبح زود از خواب پا شدی و حاضر شدی الهی مامان قربون قدو بالات بره نفسم چقد تو این لباس دوستداشتنی شدی زندایی سارا خیلی دوستداشت تو رو تو لباس مدرسه ببینه واسه همین منو تورو تا مهد همراهی کرد باهم به داخل مهد رف...
19 مهر 1392

تولد دایی اکبر

سلام عشق مامانی ببخشید که انقد دیر میام برات مطلب میذارم اخه مامانی فرصت نمیکنه  خوشگلم ٣١شهریور شب شنبه تولد دایی جون قرار بود بریم خونشون من سرکار بودم تو و زندایی و عزیز رفتین و قرار شد من کیک بگیرم و به شما ملحق شم وقتی من با کیک وارد شدم تو خواب بودی عزیزم واسه شام بیدارت کردیم اما پا نشدی شامو بدون تو خوردیم و منتظر موندیم تا بیدار بشی تا تولدو با تو شروع کنیم اخه تو عاشق تولدی به خصوص قسمت فوت کردن شمعو خیلی دوسداری ساعت حدود 11 بود که تو بیدار شدی خوشگلم و تولد با حضور گرمت اغاز شد همش کنار دایی جون نشسته بودی شمعو با دایی جون فوت کردی و کیکو بریدی کلی هم با دایی رقصیدی و عکس گرفتیم بعد خوردن کیک وتمام شدن تولد...
19 مهر 1392

بن تن عشق ایلیا

امروز 13 مهره و تو همچنان با شوق و علاقه به مهد میری خاله مریم مربی گل پسرم گفت برات یه دفتر نقاشی و یه دفتر مشق بخرم  تا بهتون تکلیف بده توهم اصرار داشتی که همه لوازم تحریرت باید عکس بن تن روش باشه منم کلی گشتم تا همونی که خواستی رو برات خریدم تو تکلیفت سوره توحید و شعر توحید و یاد گرفتی که خیلی بامزه میخونی نفسم سوره توحید(خوندن ایلیا) بسم اله لحمان لحیم قل اله احد الله صمد یم للد و یم لولد و یم کوبوبن احد شعر توحید توحید یعنی خدایا     تو یکی و تو تنها نیست غیر تو خدایی    فقط تو یار مایی خوندن ایلیا توحید یعنی خدایی      تو یدونه تو تنها نیست غ...
19 مهر 1392

ایلیاودرس خوندنش

شنبه صبح زود از خواب پا شدی تا ببرمت مهد خدارو شکر فعلا خیلی علاقه نشون میدی خیلی هم قشنگ نقاشی میکشی عکسای نقاشیتو بعدا برات میذارم گلم... شمردن ایلیا جون...1و2و4و5 انقد بابا رو دوسداری که نوشتن بابا رو یاد گرفتی خیلی هم قشنگ مینویسی قربون نوشتنت بشم عزیز دلم...   خوندن حروف لاتین ایلیا جون... a.c.j.f.j
19 مهر 1392

جمعه با ایلیا جون

امروز جمعه 5مهر 92 مجبور شدم تو رو با بابایی تنها بذارم چون یه کاری واسم پیش اومده بود توهم به بابا اصرار کردی تا تورو ببره خونه عمو اسی تا با ستایش و ساجده(دخترعموهات) بازی کنی بابا بردت خونه عمو اسی خودشم رفت سالن فوتبال زنعمو مریم هم شما 3تا وروجکو برد پارک تا یه کم بازی کنید از تعریفای زنعمو معلوم بود که خیلی بهتون خوش گذشته کلی بازی کردین ساعت 7 بود که من کارم تموم شد و به شما ملحق شدم از اونجا همه به خونه برگشتیم خوشحالم که بهت خوش گذشت عشقم...  
19 مهر 1392
1